نحوه شهادت حضرت مسلم بن عقیل علیه السّلام

نحوه شهاد  حضرتمسلم بن عقیل علیه السّلام

مرقد مطهّر جناب مسل بن عقیل علیه السّلام

علامه مجلسی (ره) در جلاء العیون نقل می كندا:

هنگامی كه حضرت «مسلم ابن عقیل» صدای پای اسبان را شنید، دانست كه به طلب او آمده اند. فرمود: اِنّا لله وَانّا اِلَیْه راجِعُونَ و شمشیر خود را برداشت، از خانه بیرون آمد، چون نظرش به آن ها افتاد شمشیر خود را كشید و به آن ها حمله كرد و جمعی از آنان را بر خاك هلاكت افكند و به هر طرف كه رو می آورد از پیش او می گریختند، تا آنكه چند نفر از آن ها را به عذاب الهی واصل گردانید، تا آنكه یكی از دشمنان ضربه ای بر صورت او زد و لب بالای مسلم خونین شد، اما آن شیر خدا به هر سو كه رو می آورد؛ كسی در برابر او نمی ایستاد. چون از جنگ او عاجز شدند بر بام ها برآمدند و سنگ و چوب بر او می زدند و آتش بر نی می زدند و بر سر ایشان می ریختند، چون آن سید مظلوم آن حالت را مشاهده نمود و از زنده ماندن خود نا امید شد، شمشیر كشید و بر آن كافران حمله كرد و جمعی را از پا درآورد. در این هنگام «ابن اشعث» دید كه به آسانی دست بر او نمی توان یافت. گفت: ای مسلم! چرا خود را به كشتن می دهی! ما ترا امان می دهیم و به نزد ابن زیاد می بریم و او اراده قتل تو ندارد، مسلم گفت قول شما كوفیان را اعتماد نشاید و از منافقان بی دین وفا نمی آید.

سید بن طاوس نیز این روایت را این گونه نقل می كند:
هر چند امان بر او عرض كردند قبول نكرده در مقاتله اعدا اهتمام می نمود تا آنكه جراحت بسیار رفت و نامردی از عقب او درآمد و نیزه بر پشت او زد و او را به روی انداخت. آن كافران هجوم آوردند و او را دستگیر كردند. پس استری آوردند و آن حضرت را بر او سوار كردند و بر دور او اجتماع نمودند و شمشیر او را گرفتند. مسلم در آن حال از حیات خود مأیوس شد و اشك از چشمان نازنینش جاری شد و فرمود: این اول مكر و غدر است كه با من نمودید. محمد بن اشعث گفت: امیدوارم كه باكی بر تو نباشد. مسلم فرمود: پس امان شما چه شد؟! پس آه حسرت از دل پر درد بركشید و سیلاب اشك از دیده بارید و گفت: «اِنّالله وَانّا اِلًیْهِ راجِعُونَ».

عبدالله بن عباس سلمی گفت: ای مسلم چرا گریه می كنی؟ آن مقصد بزرگی كه تو در نظر داری این آزارها در تحصیل آن بسیار نیست. گفت: گریه من برای خود نیست بلكه گریه ام برای آن سید مظلوم جناب امام حسین (ع) و اهل بیت او است كه به فریت این منافقان غدار از یار و دیار خود جدا شده اند و روی به این جانب آورده اند. نمی دانم بر سر ایشان چه خواهد آمد.

پس متوجه ابن اشعث گردید و فرمود: می دانم كه بر امان شما اعتمادی نیست و من كشته خواهم شد، التماس دارم كه از جانب من كسی بفرستی به سوی حضرت امام حسین (ع) كه آن جناب به مكر كوفیان و وعده های دروغ ایشان ترك دیار خود ننماید و بر احوال پسر عمّ غریب و مظلوم خود مطلع گردد، زیرا می دانم كه آن حضرت امروز یا فردا متوجه این جانب می گردد، و به او بگوید كه پسر عمت مسلم می گوید كه از این سفر برگرد، پدر و مادرم فدای تو باد كه من در دست كوفیان اسیر شدم و مترصد قتلم و اهل كوفه همان گروهند كه پدر تو آرزوی مرگ می كرد كه از نفاق ایشان رهایی یابد.

ابن اشعث تعهد كرد. پس مسلم را به در قصر ابن زیاد برد و خود داخل قصر شد. احوال مسلم را به عرض آن ولدالزنا رسانید. ابن زیاد گفت: تو را با امان چه كار بود؟! من ترا نفرستادم كه او را امان بدهی! ابن اشعث ساكت ماند. چون آن غریق بحر منت و بلا را در قصر بازداشتند، تشنگی بر او غلبه كرده بود و اكثر اعیان كوفه بر در دارالاماره نشسته و منتظر اذن بار بودند. در این وقت مسلم نگاهش افتاد بر كوزه ای از آب سرد كه بر در قصر نهاده بودند. رو به آن منافقان كرده و فرمود جرعه آبی به من دهید. مسلم بن عمرو گفت: ای مسلم! می بینی آب این كوزه را چه سرد است، به خدا قسم كه قطره ای از آن نخواهی چشید تا حمیم جهنم را بیاشامی. جناب مسلم فرمود: وای بر تو! كیستی تو؟ گفت من آنم كه حق را شناختم و اطاعت امام خود یزید نمودم، هنگامی كه تو عصیان او نمودی، منم مسلم بن عمرو باهلی (علیه اللعنه).

حضرت مسلم فرمود: مادرت به عزایت بنشیند! چقدر بدزبان و سنگین دل و جفاكار می باشی، هر آینه تو سزاوارتری از من به شرب حمیم و خلود در جحیم.

پس جناب مسلم از غایت ضعف و تشنگی تكیه بر دیوار كرد و نشست، عمرو بن حریث بر حال مسلم رقتی كرد غلام خود را فرمان داد كه آب برای مسلم بیاورد و آن غلام كوزه پرآب با قدحی نزد مسلم آورد و آب در قدح ریخت و به مسلم داد چون خواست بیاشامد قدح از خون دهانش سرشار شد آن آبرا ریخت و آب دیگر طلبید این دفعه نیز خوناب شد. در مرتبه سیم خواست كه بیاشامد، دندان های ثنایای او در قدح ریخت. مسلم گفت: «اَلْحَمْدُلله لَوْ كانَ مِنَ الرّزْقِ الْمَسُومِ لَشَرِبتُهُ». گفت: گویا مقدر نشده است كه من از آب بیاشامم.

در این حال رسول ابن زیاد آمد. مسلم را طلبید. آن حضرت چون داخل مجلس ابن زیاد شد؛ سلام نكرد. یكی از ملازمان ابن زیاد بانگ بر مسلم زد كه بر امیر سلام كن! فرمود: وای بر تو ساكت شو! سوگند با خدای كه او بر من امیر نیست، و به روایت دیگر فرمود: اگر مرا خواهد كشت؛ سلام كردن من بر او چه اقتضا دارد و اگر مرا نخواهد كشت؛ بعد از این سلام من بر او بسیار خواهد شد، ابن زیاد گفت: خواه سلام بكنی و خواه نكنی من ترا خواهم كشت. پس مسلم فرمود: چون مرا خواهی كشت؛ بگذار كه یكی از حاضرین را وصی خود كنم كه به وصیت های من عمل نماید، گفت مهلت ترا تا وصیت كنی. پس مسلم در میان اهل مجلس رو به عمر بن سعد كرده، گفت: میان من و تو قرابت و خویشی است. من به تو حاجتی دارم! می خواهم وصیت مرا قبول كنی، آن ملعون برای خوش آمد ابن زیاد گوش به سخن مسلم نداد.

اولاً؛ من در این شهر هفتصد درهم قرض دارم، شمشیر و زره مرا بفروش و قرض مرا ادا كن، دیّم؛ آنكه چون مرا مقتول ساختند بدن مرا از ابن زیاد رخصت بطلبی و دفن نمایی، سیّم؛ آنكه به حضرت امام حسین (ع) بنویسی كه به این جانب نیاید، چون كه من نوشته ام كه مردم كوفه با آن حضرت اند و گمان می كنم كه به این سبب آن حضرت به طرف كوفه می آید. پس عمر سعد تمام وصیت های مسلم را برای ابن زیاد نقل كرد، عبیدالله كلامی گفت كه حاصلش آن است كه ای عمر تو خیانت كردی كه راز او را نزد من افشا كردی اما جواب وصیت های او آن است كه ما را با مال او كاری نیست هر چه گفته است چنان كن، و اما چون او را كشتیم در دفن بدن او مضایقه نخواهیم كرد.
و به روایت ابوالفرج ابن زیاد گفت: اما در باب جثه مسلم شفاعت ترا قبول نخواهم كرد چونكه او را سزاوار دفن كردن نمی دانم؛ به جهت آنكه با من طاغی، در هلاك من ساعی بود.

اما حسین؛ اگر او اراده ما ننماید ما اراده او نخواهیم كرد پس ابن زیاد رو به مسلم كرد و به بعضی كلمات جسارت آمیز با آن حضرت خطاب كرد. مسلم هم با كمال قوت قلب جواب او را می داد و سخنان بسیار در میان گذاشت تا آخر الامر ابن زیاد علیه اللعنه ولدالزنا، ناسزا به او و حضرت امیر المومنین (ع) و امام حسین (ع) و عقیل گفت، پس بكر بن حمران را طلبید و ابن ملعون را مسلم ضربتی بر سرش زده بود پس او را امر كرد كه مسلم را ببر به بام قصر و او را گردن بزن، مسلم گفت به خدا سوگند اگر در میان من و تو خویشی و قرابتی بود حكم به قتل من نمی كردی.

و مراد آن جناب از این سخن آن بود كه بیاگاهاند كه عبیدالله و پدرش زیاد بن ابیه زنا زادگانند و هیچ نسبی و نژادی از قریش ندارند.

پس بكر بن عمران لعین دست آن سلاله اخیار را گرفت و بر بام قصر برد و در اثنای راه زبان آن مقرب درگاه به حمد تو ثنا و تكبیر و تهلیل و تسبیح و استغفار و صلوات بر رسول خدا (ص) جاری بود و با حق تعالی مناجات می كرد و عرضه می داشت كه بارالها! تو حكم كن میان ما و میان این گروهی كه ما را فریب دادند و دروغ گفتند و دست از یاری ما برداشتند. پس بكر بن حمران لعنة الله علیه آن مظلوم را در موضعی از بام قصر كه مشرف بر كفشگران بود برد و سر مباركش را از تن جدا كرد و آن سر نازنین به زمین افتاد. پس بدن شریفش را دنبال سر از بام به زیر افكند و خود ترسان و لرزان به نزد عبیدالله شتافت، آن ملعون پرسید كه سبب تغییر حال تو چیست؟ گفت: در وقت قتل مسلم مرد سیاه مهیبی را دیدم در برابر من ایستاده بود و انگشت خویش را به دندان می گزید و من چندان از او هول و ترس برداشتم كه تا به حال چنین نترسیده بودم. آن شقی گفت چون می خواستی به خلافت عادت كار كنی، دهشت بر تو مستولی گردیده و خیال در نظر تو صورت بسته:

چه شد خاموش شمع بزم ایمان / بیاوردند هانی را ز زندان

گرفتندش سر از پیكر به زودی / بجرم آنكه مهماندار بودی

پس ابن زیاد، هانی را برای كشتن طلبید و هر چند محمد بن اشعث و دیگران برای او شفاعت كردند؛ سودی نبخشید! پس فرمان داد هانی را به بازار برند و در مكانی كه گوسفندان را به بیع و شرا در می آوردند، گردن زنند. پس هانی را كتف بسته از دارالاماره بیرون آوردند و او فریاد بر می داشت كه «وامذ حجاه ولامذحَجَ لی الیَوم با مذحجاه و اَین مذحج.»

«غیاث الدین خواندمیر» در حبیب السیر نقل می كند:
«هانی بن عروه» از اشراف كوفه و اعیان شیعه به شمار می رفت و روایت شده كه به صحبت پیغمبر (ص) تشرف جسته و در روزی كه شهید شد، 89 سال داشت و در «مروج الذهب» مسعودی است كه تشخص و اعیانیت هانی چندان بود كه 4 هزار مرد زره پوش با او سوار می شد و 8 هزار پیاده فرمان پذیر داشت و چون احلاف یعنی هم عهدان و همسوگندان خود را از قبیله كنده و دیگر قبائل دعوت می كرد، 30 هزار مرد زره پوش او را اجابت می نمودند. این هنگام كه او را به جانب بازار برای كشتن می بردند چندان كه صیحه می زد و مشایخ قبایل را به نام یاد می كرد و «وامذحجاه» می گفت هیچكس او را پاسخ نداد! لاجرم قوت كرد و دست خود را از بند رهایی داد و گفت: آیا عمودی یا كاردی یا سنگی یا استخوانی نیست كه من با آن جدال و مدافعه كنم؟ اعوان ابن زیاد كه چنین دیدند به سوی او دویدند و او را فرو گرفتند و این دفعه او را سخت ببستند و گفتند: گردن بكش! گفت: من به عطای جان سخی نیستم و بر قتل خود اعانت شما نخواهم كرد، پس یك تن غلام ابن زیاد كه رشید تركی نام داشت ضربتی بر او زد و در او اثر نكرد. هانی گفت: «اِلَی اللهِ الْمعاد اَلّلهُمَّ اِلی رَحْمَتِك و رِضْوانِكَ.» یعنی بازگشت همه به سوی خداست، خداوندا! مرا ببر به سوی رحمت و خوشنودی خود، پس ضربتی دیگر زد و او را به رحمت الهی واصل گردانید.

و چون مسلم و هانی كشته گشتند، به فرمان ابن زیاد، «عبدالاعلی كلبی» را كه از شجاعان كوفه بود و در روز خروج مسلم به یاری مسلم خروج كرده بود و كثیر بن شهاب او را گرفته بود، و عمارة بن صلخت ازدی را كه او نیز اراده یاری مسلم داشت و دستگیر شده بود، هر دو را آوردند و شهید كردند، و موافق روایت بعضی از مقاتل معتبره، ابن زیاد امر كرد كه تن مسلم و هانی را به گرد كوچه و بازار بگردانیدند و در محله گوسفند فروشان بدار زدند. و «سبط بن الجوزی» گفته كه بدن مسلم را در كناسه بدار كشیدند. و به روایت سابقه چون قبیله مذحج چنین دیدند جنبشی كردند و تن ایشان را از دار به زیر آوردند و برایشان نماز گزاردند و به خاك سپردند.

پس ابن زیاد سر مسلم را به نزد یزید فرستاد و نامه به یزید نوشت و احوال مسلم و هانی را در آن درج كرد، چون نامه و سرها به یزید رسید؛ شاد شد و امر كرد تا سر مسلم و هانی را بر دروازه دمشق آویختند و جواب نامه عبیدالله را نوشت و افعال او را ستایش كرد و او را نوازش بسیار نمود و نوشت كه شنیده ام حسین (ع) متوجه عراق گردیده است باید كه راهها را ضبط نمائی و در ظفر یافتن با وسعی بلیغ به عمل آوری و به تهمت و گمان مردم را به قتل رسانی و آنچه هر روز سانح می شود برای من بنویسی والسلام.

و خروج مسلم در روز سه شنبه ماه ذی الحجه بود و شهادت او در روز چهارشنبه نهم كه روز عرفه باشد؛ واقع شد. و ابوالفرج گفته مادر مسلم ام ولد بود و «علیه» نام داشت و عقیل او را در شام ابتیاع نموده بود.

نوشته های پیشین

نوامبر 2011
د س چ پ ج ش ی
 123456
78910111213
14151617181920
21222324252627
282930